نفسهایی که سالها به شماره افتادهاند، چشمهای پرفروغشان که به امید شهادت لحظه شماری میکنند، شاید تنها واژه "ایثار" بتواند تفسیرگر رشادت این دلاورمردان باشد.جانبازان. |
![]() |
با اشاره به خاطرات خود در سالهای جنگ تحمیلی میگوید: در دوران هشت سال دفاع مقدس که خداوند توفیق خدمت را به من عطا کرد به مدت ۷۶ ماه فعالیت کردم و سرانجام در آخرین عملیات یعنی عملیات مرصاد هم شرکت داشتم.
از شما خانم خودم كه تاكنون هميشه در غياب من، بچهها را تربيت كردهاى، مىخواهم كه از اين به بعد نيز بچه هايم را به شكل صحيح و اسلامى تربيت كنيد، و نگذاريد كه گمراه شوند. شهید غلامرضا كاظمى
************************
همسرم! از فرزندان دلبندم كه پارهى تنم مىباشند، به نحو احسن نگهدارى كن. و سعى كن ايشان را طورى تربيت کنى، كه طبق موازين اسلام عمل کنند. و در آينده انسانى پاك و مفيد براى جامعهى اسلام باشند. شهید محمدرضا حکمت
************************
همسر عزيزم! اگر تا به حال در زندگى مشتركمان از بنده ناراحتى ديدى، عفو کن. و مسئوليت گرانى كه بر دوش تو گذاشته شده، (كه همانا تربيت صحيح فرزندمان است) اميدوارم بنحو احسن انجام دهى. و خوبيهاى تو را در زندگيمان هيچ موقع از ياد نخواهم برد. حتى تا آخرين لحظات عمرم. شهید محمد طالبى
************************
همسرم! از فرزند عزيزم، فاطمه، كه يگانه فرزند دلبندم است، محافظت كن و در تربيت او كوشا باش. شهید عبدالله عبداللهى
************************
بچهها را به تقوا و راه خداوند توانا، تربيت کنید.
رضا پسرم را هم علىوار تربيت كن. همسر عزيزم! تو را به خدا قسم مىدهم، با دخترت، زينب وار در اجتماع باشيد. شهید محمد هادى فرخى
************************
همسرم! از شما مىخواهم فرزندانم را در راه اسلام، چنان تربيت كنى، و آنها را طورى بار بياورى، كه جز در راه رضاى خدا، در هيچ راهى قدم نگذارند. شهید على آواره
************************
همسرم! به كار فرزندانم خوب رسيدگى کنید و طورى تربيتشان كنيد، كه جز راه خدا و پيروى از انقلاب، راه ديگرى انتخاب نكنند. شهید على آواره
************************
خواهرانم! هيچ سفارشى براى شما نمىكنم. چون خودتان مىدانيد چه كار كنيد. تنها دعا كنيد و از خدا پيروزى اسلام را بخواهيد. و فرزندان خود را با ايمان بزرگ كنيد.
درس رشادت را از كوچكى به آنها بياموزيد. شهید عباس شعبانى
************************
فرزندانم را صالح و سالم بار بياور. و نگذار احساس كنند كه من بالاى سرشان نيستم. شهید عباسعلى نجفى
************************
همسر محبوبم! از شما تقاضا دارم از فرزندان خردسال و كوچكم، به خوبى دستگيرى کنید. و آنان را در خط اسلام و قرآن و ولايت فقيه پرورش دهيد. شهید محمدحسن ناقعى گرنگ
************************
دوست دارم كه فرزندم را همچون فرزندان خودت هدايت كنى، تا فردى لايق و شايسته، براى خودش و اسلام باشد.شهید سیدجلیل موسوی
************************
دوست دارم مسئلهى شهادت را برايش روشن كنى، تا از اين كه در زندگى خود، پدر نمىبيند، برايش عقدهاى نشود. و اين خللى را كه در زندگى هست از مفهوم شهادت درك كند. شهید سیدجلیل موسوی
************************
پدرو مادر عزيزم! از شما خواستارم كه ديگر برادرانم را به راهى كه من رفتم، و راه دو فرزند حسين بن على (ع)، تربيت كنيد. شهید غلامحسين قاسمى
************************
»و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله امواتاً بل احياء عند ربهم يرزقون«
»گمان نبريد كسانى كه در راه خدا كشته شدهاند مردهاند، بلكه زنده هستند و در نزد خدا، روزى مىخورند«
فرزندان كوچك خود را در اين راهها تربيت كنيد. و شما خيلى بايد خوشحال باشيد، كه حجلهى فرزندانتان خونين است. شهید غلامحسين قاسمى
زندگی نامه شهید محمد حسین فهمیده
محمدحسین فهمیده در اول اردیبهشت 1346 در شهر قم متولد شد. در سال 1352 در دبستان روحانی قم مشغول به تحصیل شد.سال تحصیلی به آخر رسیده بود. بوی تابستان می آمد. محمد حسین با معدل عالی قبول شده بود. در سال 1356 به کلاس اول راهنمایی مدرسه حافظ قم رفت. در سالهای 1356 و 1357 به پخش اعلامیههای رهبر کبیر انقلاب مبادرت میورزید و در زمستان سال 1357 نیز در تظاهرات انقلاب اسلامی شرکت نمود. در 12 بهمن سال 1357 موفق به دیدار مقام معظم رهبری شد. آنها شهر قم را دوست داشتند ولی رفتن به تهران برایشان رویایی شیرین بود. دیدن خانة جدیدشان در کرج همه را خوشحال کرده بود. روزی که برای اولین بار به مدرسه راهنمایی «خیابانی» کرج قدم گذاشت، به خود نهیب زد: همه بچهها دوست تو هستند! هیچ کس غریبه نیست!» آقای ناظم و معلمها فرمان امام دربارة تشکیل بسیج را توضیح میدادند. محمد حسین و داوود روز ورود امام به وطن (12 بهمن) را به یاد میآوردند. حسین! ده روزی که نبودی کجا بودی؟ آموزش جنگی هم آموزش رزمی، هم آشنایی با اسلحه و محیط و این طور چیزها. پدر سرد و بیروح، پسرش را بوسید و تسلیم رفتن او شد. محمد حسین همراه بچه های پایگاه مقاومت و داوطلبهای دیگر به جبهه اعزام شده بود. برای فرمانده سخت بود که مغلوب محمد حسین شود. با هیچ حساب و کتابی نمیتوانست حرف او را بپذیرد. با حرفهایی که میزد بچهها فهمیدند که او از یک جنگ چریکی موفق برگشته است. همه فکر میکردند. بعد از نشان دادن آنهمه دلاوری و جسارت چارهای جز موافقت با خواستة او نیست. محمد حسین و نوجوانی دیگر به خط مقدم اعزام شدند؛ محمد حسین و محمد رضا شمس. در میان صفیر گلولهها، انفجار خمپارهای محمد حسین و محمد رضا را از جا پراند. چند روزی در بیمارستان ماهشهر بستری شدند. محمد حسین و محمد رضا هم خسته از تحمل محیط بیمارستان بیصبرانه به خرمشهر بازگشتند. بار دیگر فرماندهان باید جثه لاغر و نحیف محمد حسین را محک میزدند. محمد حسین به همراه رزمندگان دیگر در آخرین لحظهها به استقبال کسانی رفتند که تازگی عقب نشسته و آماده میشدند تا با توان بیشتری به میدان برگردند. ناگهان محمد حسین آهی سرد از اعماق دل کشید. یک پای محمد حسین به فرمان او نبود اما پیش میرفت. تانکها به چند قدمی او رسیده بودند. نارنجکی را که در مشت گرفته بود از ضامن آزاد کرد. بعد خم شد و نارنجک را روی جیب نارنجکها فشرد. و بیدرنگ خود را زیر شنی تانک انداخت.
.: Weblog Themes By Pichak :.