مصطفي احمدي روشن در 17 شهريور 1358 چشم به جهان گشود.
در سال 1377 در رشته مهندسي شيمي وارد دانشگاه صنعتي شريف مي شود.
وي از بسيجيان فعال بود و در دوران دانشجويي به عنوان معاون فرهنگي بسيج دانشجويي دانشگاه شريف فعاليت مي نمود.
شهيد احمدي شخصي ولايتمدار و از شاگردان آيت الله خوشوقت استاد اخلاق تهران بوده است.
در سال 1381 در رشته مهندسي شيمي موفق به دريافت مدرك كارشناسي گرديد.
وي دانشجوي دكتراي دانشگاه صنعتي شريف و از نخبگان اين دانشگاه به شمار مي رفته است. اين شهيد كه به عنوان استاد دانشگاه نيز فعاليت مي كرد داراي چندين مقاله ISI به زبان هاي انگليسي و فارسي بوده است.
شهيد احمدي روشن عضو هيئت مديره يكي از شركت هاي تامين كالاي نيروگاه هسته اي نطنز اصفهان بود كه در زمينه تهيه و خريد تجهيزات هسته اي فعاليت داشت.
اين شهيد بزرگوار در هنگام شهادت معاون بازرگاني سايت نطنز بوده است. معاون بازرگاني سايت نطنز شخصي شوخ و باصفا و در عين حال در مديريت جدي و قاطع بوده است.
به گفته دوستان وي، شهيد احمدي روشن فردي ولايتمدار، اخلاق مدار و شوخ طبع بود، شهادت آرزوي شهيد احمدي روشن بود، او از شهادت نمي ترسيد و امروز به آرزويش رسيد.
شهيد احمدي هميشه مي گفت دعا كنيد تا من شهيد شوم و اگر شهيد شديد دست من را هم بگيريد.
شهيد احمدي داراي روحيه بسيجي و جهادي بود. او فردي خاص بود و دشمنان خوب فهميدند كه چه كسي را ترور كنند. وي اهل نماز اول وقت بود. ايشان داراي پشتكار بالا، پرتوان، پرتلاش، پرانرژي و توانمند در عرصه اجرايي و علمي بود. او در خط ولايت و سرسپرده بود، هميشه مي گفت دعا كنيد مثل ابراهيم مالك اشتر نشوم و مختار را تنها نگذارم. شهيد احمدي در راهپيمايي عظيم 9 دي حضور داشت و يك ولايتمدار به معناي واقعي بود، او شيفته رهبر معظم انقلاب اسلامي بود.
شهيد احمدي روشن صبح چهار شنبه 21 دي ماه 90 بر اثر انفجار يك بمب مغناطيسي در خودروي خود در ميدان كتابي ابتداي خيابان گل نبي تهران بدست عوامل استكبار به شهادت رسيد.
از شهيد احمدي روشن يك فرزند به نام "علي" به يادگار مانده است.
براى من افتخار و شرف است كه در جمع خانوادههاى معظم شهيدان و بازماندگان افرادى كه برترين عناصر انسانى زمان ما بودند و در جمع جانبازان عزيز كه شهيدان زندهى دوران ما هستند، حضور پيدا كنم.
خانوادهى شهيدان و ايثارگران از نظر تأثير و ارزش رفتار و حركت، فقط با خود شهدا قابل مقايسه هستند؛ با هيچ قشر ديگرى در انقلاب، اين مجموعه قابل مقايسه نيستند. ارزش آن مادران و پدران، آن همسران و فرزندان و بازماندگان كه حرمت خون شهيدشان را حفظ كردند و خودشان با صبرشان، با گذشتشان مظهر ديگرى شدند از فداكارى در پيشبرد اهداف انقلاب، اين است كه يكى از مؤثرترين و نقشآفرينترين عناصر كشورند. نميخواهيم تعارف كنيم يا خوشامد بگوئيم؛ ميخواهيم حقيقت مطلب آنچنان كه هست، روشن شود.
يك ملت با آرمانهاى بلند و اهداف مقدس و والا در مقابل جبههى وسيع دشمنىهاى كينهتوزانه، براى رسيدن به اين هدفها و آرمان چه كار بايد بكند؟
نام : عباس بابایی
نام پدر : اسماعیل
تولد : ۱۴ آذر ۱۳۲۹
محل تولد : قزوین
راه یابی به دانشکده خلبانی نیروی هوایی : ۱۳۴۸
اعزام به آمریکا جهت تکمیل دوره خلبانی : ۱۳۴۹
بازگشت به ایران : ۱۳۵۱
ازدواج با صدیقه (ملیحه ) حکمت: ۴ شهریور ۱۳۵۴
فرماندهی پایگاه هشتم هوایی اصفهان (ارتقاء از درجه سروانی به درجه سرهنگ دومی) : ۷/۵/۱۳۶۰
معاون عملیات نیروی هوایی تهران (ترفیع به درجه سرهنگ تمامی) : ۹/۹/۱۳۶۲
افتخار به درجه سرتیپی : ۸/۲/۱۳۶۶
تاریخ شهادت : ۱۵ مرداد ۱۳۶۶
محل دفن : گلزار شهدای قزوین
طول مدت حیات : ۳۷ سال
نحوه شهادت : اصابت گلوله به پیکرش در حین انجام عملیات برون مرزی
شهید عباس بابایی، بزرگ مردی که در مکتب شهادت پرورش یافت ؛ مجاهدی که زهد و تقوایش بسان دریایی خروشان بود و هر لحظه از زندگانیش موج ها در برداشت. مرد وارسته ای که سراسر وجودش عشق و از خودگذشتگی و کرامت بود، رزمنده ای که دلاور میدان جنگ بود و مبارزی سترگ با نفس اماره ی خویش. از آن زمان که خود را شناخت کوشید تا جز در جهت خشنودی حق تعالی گام برندارد. به راستی او گمنام، اما آشنای همه بود. از آن روستاییِ ساده دل، تا آن خلبان دلیر و بی باک.
شهید بابایی در ۱۴ آذر سال ۱۳۲۹، در شهرستان قزوین دیده به جهان گشود. دوره ی ابتدایی و متوسطه را در همان شهر به تحصیل پرداخت و در سال ۱۳۴۸، به دانشکده خلبانی نیروی هوایی راه یافت و پس از گذراندن دوره آموزش مقدماتی برای تکمیل دوره به آمریکا اعزام شد. شهید بابایی در سال ۱۳۴۹، برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می بایست به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شد. آمریکایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند، اما واقعیت چیز دیگری بود.
چون عباس در همان شرایط تمام واجبات دینی خود را انجام می داد، از بی بند و باری موجود در جامعه آمریکا بیزار بود. هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی ها و روحیات عباس نوشته، یادآور می شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است. از رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ سنتی ایران پای بند است.
همچنین اشاره کرده که او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند، که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. خود وی ماجرای فارغ التحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند، تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود، ژنرال آخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهار نظر می کرد.
او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم . از سوال های ژنرال بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت، زیرا احساس می کردم که رنج دوسال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا در آمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم. به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد.
گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را می خوانم. ان شاءالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه ای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه می دهم، هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می نشستم از ژنرال معذرت خواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه می کردی؟
گفتم: عبادت می کردم. گفت: بیشتر توضیح بده. گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعت های معین از شبانه روز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعات زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست . این طور نیست؟ پاسخ دادم: آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پای بندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است.
با چهره ای بشاش خود نویس را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک می گویم. شما قبول شدید . برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.»
با ورود هواپیماهای پیشرفته اف – ۱۴ به نیروی هوایی، شهید بابایی که جزء خلبان های تیزهوش و ماهر در پرواز با هواپیمای شکاری اف – ۵ بود، به همراه تعداد دیگری از همکاران برای پرواز با هواپیمای اف–۱۴ انتخاب و به پایگاه هوایی اصفهان منتقل شد. با اوج گیری مبارزات علیه نظام ستمشاهی، بابایی به عنوان یکی از پرسنل انقلابی نیروی هوایی، در جمع دیگر افراد متعهد ارتش به میدان مبارزه وارد شد. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، وی گذشته از انجام وظایف روزمره، بعنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه، به پاسداری از دستاوردهای پرشکوه انقلاب اسلامی پرداخت. شهید بابایی با دارا بودن تعهد، ایمان، تخصص و مدیریت اسلامی چنان درخشید که شایستگی فرماندهی وی محرز و در تاریخ ۷/۵/۱۳۶۰، فرماندهی پایگاه هشتم هوایی بر عهده ی او گذاشته شد.
به هنگام فرماندهی پایگاه با استفاده از امکانات موجود آن، به عمران و آبادانی روستاهای مستضعف نشین حومه پایگاه و شهر اصفهان پرداخت و با تامین آب آشامیدنی و بهداشتی، برق و احداث حمام و دیگر ملزومات بهداشتی و آموزشی در این روستا، گذشته از تقویت خط سازندگی انقلاب اسلامی، در روند هر چه مردمی کردن ارتش و پیوند هر چه بیشتر ارتش با مردم خدمات شایان توجهی را انجام داد. بابایی، با کفایت، لیاقت و تعهد بی پایانی که در زمان تصدی فرماندهی پایگاه اصفهان از خود نشان داد، در تاریخ ۹/۹/۱۳۶۲ با ارتقاء به درجه سرهنگی به سمت معاون عملیات نیروی هوایی منصوب و به تهران منتقل گردید.
او با روحیه شهادت طلبی به همراه شجاعت و ایثاری که در طول سال ها، در جبهه های نور و شرف به نمایش گذاشت، صفحات نوین و زرینی به تاریخ دفاع مقدس و نیروهای هوایی ارتش نگاشت و با بیش از ۳۰۰۰ ساعت پرواز با انواع هواپیماهای جنگنده، قسمت اعظم وقت خویش را در پرواز های عملیاتی و یا قرارگاه ها و جبهه های جنگ در غرب و جنوب کشور سپری کرد و به همین ترتیب چهره آشنای «بسیجیان» و یار وفادار فرماندهان قرارگاه های عملیاتی بود و تنها از سال ۱۳۶۴ تا هنگام شهادت، بیش از ۶۰ مأموریت جنگی را با موفقیت کامل به انجام رسانید. شهید برای پیشرفت سریع عملیات ها و حسن انجام امور، تنها به نظارت اکتفا نمی کرد، بلکه شخصاً پیشگام می شد و در جمیع مأموریت های جنگی طراحی شده، برای آگاهی از مشکلات و خطرات احتمالی، اولین خلبان بود که شرکت می کرد.
سرلشکر بابایی به علت لیاقت و رشادت هایی که در دفاع از نظام، سرکوبی و دفع تجاوزات دشمنان از خود بروز داد، در تاریخ ۸/۲/۱۳۶۶، به درجه سرتیپی مفتخر گردید. تیمسار بابایی معاون عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران به هنگام بازگشت از یک مأموریت برون مرزی، هدف گلوله ضد هوایی قرار گرفت و به شهادت رسید. تیمسار عباس بابایی صبح روز پانزدهم مرداد ماه روز عید قربان همراه یکی از خلبانان نیروی هوایی (سرهنگ نادری) به منظور شناسایی منطقه و تعیین راه کار اجرای عملیات، با یک فروند هواپیمای آموزشی اف–۵ از پایگاه هوایی تبریز به پرواز درآمد و وارد آسمان عراق شد. تیمسار بابایی پس از انجام دادن مأموریت، به هنگام بازگشت، در آسمان خطوط مرزی، هدف گلوله های تیربار ضد هوایی قرار گرفت و از ناحیه سر مجروح شد و بلافاصله به شهادت رسید.
یکی از راویان مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ درباره این واقعه نوشته است:
« به دنبال اصابت گلوله به هواپیمای تیمسار بابایی و اختلالی که در ارتباط هواپیما و پایگاه تبریز به وجود آمد، پایگاه مزبور به رابط هوایی سپاه اعلام کرد که یک فروند هواپیمای خودی در منطقه مرزی سقوط کرد برای کمک به یافتن خلبان و لاشه آن هر چه سریعتر اقدام نمایید. مدت کوتاهی از اعلام این موضوع نگذشته بود که فرد مذکور مجدداً تماس گرفت و در حالی که گریه امانش نمی داد گفت: هواپیمای مورد نظر توسط خلبان به زمین نشست، ولی یک از سرنشینان آن به علت اصابت تیر در داخل کابین به شهادت رسیده است.»
راوی در مورد بازتاب شهادت تیمسار بابایی در جمع برادران سپاه نوشته است: «برخی از فرماندهان ارشد سپاه در جلسه ای مشغول بررسی عملیات بودند که تلفنی خبر شهادت تیمسار بابایی به اطلاع برادر رحیم رسید . با شنیدن این خبر، جلسه تعطیل شد و اشک در چشمان حاضرین به خصوص آنان که آشنایی بیشتری با شهید بابایی داشتند ، حلقه زد.» نقل شده که وی چند روز قبل از شهادت در پاسخ پافشاری های بیش از حد دوستانش جهت عزیمت به مراسم حج گفته بود: «تا عید قربان خودم را به شما می رسانم.»
بابایی در هنگام شهادت ۳۷ سال داشت، او اسوه ای بود که از کودکی تا واپسین لحظات عمر گرانقدرش همواره با فداکاری و ایثار زندگی کرد و سرانجام نیز در روز عید قربان، به آروزی بزرگ خود که مقام شهادت بود نائل گردید و نام پرآوازه اش در تاریخ پرا فتخار ایران جاودانه شد.
شهید بابایی در بیانات مقام معظم رهبری :
این شهید عزیزمان انسانی مومن و متقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالی که من ایشان را می شناختم ، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پابرجا بود .
عنوان : عدم جنگ با مردم بي گناه
راوي :همرزم شهيد
منبع :سايت ساجد
روز ششم مهرماه 59 ، ماموريتي به ما محول شد . در اين ماموريت چهار هواپيماي «اف – 4» براي بمباران پل «الكوت» در برنامه قرار گرفته بودند . اين بار نيز من كابين عقب هواپيماي جناب سروان ياسيني بودم و شش تن ديگر از خلبانان با ما هم پرواز بودند . هنوز ثانيه اي نگذشته بود كه پل الكوت نمايان شد و جناب ياسيني در حال افزايشارتفاع بود كه بتواند با شيرجه اي مناسب بمب ها را روي پل رها سازد، كه يكباره صدا زد: مسعود ! تعدادي از مردم غير نظامي در حال عبور از روي پل هستند ، يكي گردشي انجام مي دهيم تا روي پل خلوت شود . با اين حرف او ، بقيه هواپيماها هم گردشي بيضي شكل روي الكوت انجام دادند و دو باره روي پل قرار گرفتيم . هنوز روي پل مملو از جمعيت بود كه رضا دو باره ادامه داد و گفت : - معطل شدن در اينجا خطرناك است ، بريم هدفي را كه در سر راه ديديم بزنيم .
بقيه خلبانها هم موافقتشان را از پشت راديو اعلام كردند و هر چهار فروند بال در بال هم به سوي جزيره مجنون تغيير مسير داديم . چند لحظه بعد ، همگي بالاي سر لودر و بلدوزرهايي كه براي توپخانه عراق خاكريز احداث مي كردند
قرار گرفتيم . بمب هايمان را روي سر آنها رها كرده و به پايگاه برگشتيم ، در حالي كه همگي از ته دل خوشحال بوديم كه انسان بي گناهي را مورد هدف قرار نداده ايم .
(سرهنگ خلبان مسعود اقدام ، شهيد عليرضا ياسيني )
عنوان : با سكوت كردن
راوي :همرزم شهيد
منبع :سايت ساجد
اوايل جنگ بود . از آنجا كه نيروهاي زميني هنوز شكل منسجمي نيافته بودند ، روزانه ماموريت هاي متعددي انجام مي داديم و حتي در بعضي موارد به شكار تانك و نفر مي رفتيم . از طرفي با دروسي كه در كلاسهاي پروازي فرا گرفته بوديم ، مي بايستي درارتفاع بالا پرواز مي كرديم . با موشك هاي پيشرفته اي كه ابرقدرت ها در اختيار رژيم بعث عراق گذاشته بودند، با اين شيوه پرواز( ارتفاع بالا) خيلي آسيب پذير بوديم . تا آن روز ، چند سانحه داده بوديم و دو سه تا از دوستان نزديك و صميمي ام را از دست داده بودم . وضع روحي خوبي نداشتم و نگراني عجيبي بر من مستولي شده بود . در چنين وضعي تصميم گرفتم به دفتر گردان بروم و مشكلاتم را با فرمانده گردان در ميان بگذارم .با حالي آشفته و پريشان راه دفتر سرگرد ياسيني را در پيش گرفتم. او از من خواست تا در كنارش بنشينم . ولي من توجهي نكردم و بي مقدمه به شكوه و گلايه پرداختم و جسارتهايي را به ايشان روا داشتم . او كه به خوبي پي برده بود هيچ گونه تسلطي بر اعصابم ندارم ، با خونسردي كامل از پشت ميزش بلند شد ، نگاهي آرام به چهره ام انداخت و از اتاق بيرون رفت .
با برخورد تندي كه من با او داشتم ، تصور كردم ، كه نزد معاون عمليات يا فرمانده پايگاه مي رود تا موضوع را با آنان در ميان گذاشته و مجازاتي برايم در نظر بگيرند . خود را براي پذيرش هر گونه تنبيهي آماده كرده بودم . (زمان جنگ بود و ايشان مي توانستند طبق قمررات جنگ با من برخورد كنند .) دو سه روزي از اين ماجرا مي گذشت و من همچنان منتظر عكس العمل آنان بودم . روزي افسر عمليات گردان آمد و گفت : - جلسه اي در دفتر فرماندهي تشكيل خواهد شد . در اين جلسه جمعي از مقام هاي كشوري و لشكري حضور دارند و در مورد پاره اي از مسائل ، از جمله اعطاي امتياز به گروهي از خلبانان تصميم خواهند گرفت . به همين منظور فرمانده گردان ، شما را به عنوان نماينده و امين خود انتخاب كرده و از شما خواسته تا در زمان مقرر در آن جلسه حضور يابيد .من كه از حركت تند و ناشايست آن روزم حسابي شرمنده شده بودم ، همچنان مات و مبهوت مانده بودم و با خود گفتم :« اقدامش گرچه سازنده است ، ولي از صد چوب برايم بدتر است .» آري ، شهيد ياسيني با اقدام مدبرانه آن روزش صبر و استقامت را به من آموخت ، خصوصا كه در عنفوان جواني و شروع خدمت بودم و از آن پس همواره سعي كردم تا اين عمل خداپسندانه را سر لوحه زندگي شخصي و اداري خود قرار دهم .
(شهيد عليرضا يا سيني)
.: Weblog Themes By Pichak :.